دلسا جوندلسا جون، تا این لحظه: 10 سال و 18 روز سن داره
دلسا جوندلسا جون، تا این لحظه: 10 سال و 18 روز سن داره

گل بهاري مامان و بابا

4 ماه اول زندگی دلسا جون

مامانی کم کم داشت سخت می شد چون شما شب تا صبح اصلا نمی ذاشتی بخوابم و یکسره شیر میخوردی و از اونجایی که من هم عمل سزارین انجام داده بودم احتیاج به استراحت داشتم و از همه بدتر اینکه شما رفلاکس شدید معده داشتی و هر دفعه که شیر می خوردی 5، 6 بار بالا می آوردی اونم پرشی خیلی ناراحت بودیم چون خودتم خیلی اذیت می شدی. بابا حسین تا پانزدهم خونه بود ولی از شنبه باید می رفت سر کار و کلا بار مسئولیت خونه می افتاد رو دوش مامان جون بنده خدا... البته مامان جون انقد ذوق داشت که هیچ کاری براش سخت نبود. مامانی اولین سیزده بدرت بدررررررررر  من و بابا حسین و بابا جون و مامان جون و دایی شاهد ودایی شاهین و نیما به همراه یه دختر ناز تو بالکن سیز...
16 دی 1393

دلسا جونم بدنیا اومد

ساعت 3.5 بیدار شدیم من و بابا حسین و مامان جون و دایی شاهد، صدقه کنار گذاشتیم ، مامان جون اسفند دود کرد و همه ما رو از زیر قرآن رد کرد (من همه اینا رو فیلمبرداری کردم بعداً می بینی) بابا جونو دایی شاهینم ما رو بدرقه کردن و راه افتادیم و از اونجایی که ماشین نداشتیم  با پیکان دایی شاهد رفتیم از اونجایی که سرکار خانم نچرخیده بودی و سرت بالا بود باید سزارین می شدم و یه کم زایمان سخت تری نسبت به بقیه داشتم  و کمی خطری بود و همین بیشتر نگرانمون می کرد. (چون سرت بالا بود این ماههای آخر همش باید دراز می کشیدم وگرنه محکم کله می زدی) قربونت برم که از همون اول رو پای خودت بودی   5.10 دقیقه رسیدیم بیمارستان بهمن و تا کارای پذیرش و...
30 آذر 1393

تعیین جنسیت تا آخر بارداری

بالاخره روز موعود فرارسید روز پنج شنبه 9 آبان 92 من وبابا حسین و مامان جون ساعت 7:20 دقیقه به سمت سونوگرافی حرکت کردیم . من استرس عجیبی داشتم ، دستام یخ زده بود و قلبم تند تند می زد ولی بابا حسینت خیلی آروم و ریلکس می گفت عزیزم نگران چی هستی یا دختره یا پسر دیگه هر چی هست ایشالله که سالم باشه. من دوربینم و آورده بودم که اگه اجازه دادن فیلم بگیرم تا هر وقت دلم برات تنگ شد اون فیلمو نگا کنم و آروم بشم. اولین نفر یه مرده بود بعد نوبت من بود اون روز به جای دکتر خدارحمی یه دکتر دیگه بود ولی بنده خدا اجازه داد فیلم بگیرم. من همچنان هیجان زده بودم خلاصه شروع کرد و یکی یکی میگفت و دستیارش یادداشت می کرد. همین که دیدمت آروم آروم شدم دیگه هیچی برام فر...
24 آذر 1393

ماه دوم بارداري تا ماه پنجم بارداري( قبل از تعيين جنسيت)

عزيز دلم الان حدود دو ماه و نيمته و من هر روز و هر روز بيشتر بهت وابسته ميشم و لحظه شماري مي كنم تا زودتر بدونم كه يه دخمل خوشگلي يا يه پسر كاكل به سر. هرچند فرقي نمي كنه و هر چي كه باشي براي هر دوتامون بهترين و زيباترين نعمت خدايي، ولي خب هيجان انگيزه كه بدوني كسي كه تو وجودت داره رشد مي كنه دختره يا پسر، چون مامان خيلي باهات صحبت مي كنم و نازت مي كنم و چون نمي دونم جنسيتت چيه يه بار مي گم دختر قشنگم يه بار مي گم پسر قشنگم ... آره عزيز دلم جونم برات بگه كه پدرجون يه نذري داشت كه بازنشست شد تو روستاي خودشون (چلانه) يه گوسفند قربوني كنه و به اهل محل آبگوشت بده . من خيلي دوست داشتم همراهشون باشم ولي از طرفي چون هنوز 3 ماهت تموم ...
1 شهريور 1393

وقتی از وجود نازنینت خبردار شدم

سلام گل مامان، سلام زندگي مامان، سلام ماه من، اي كه از وجودمي ، تو وجودمي و تمام قلب و روح من شدي... مامان جان من خيلي انشام خوب نيست ولي هرچي كه از احساس و دلم مياد و برات مينويسم، مينويسم تا بدوني از اولين لحظه اي كه متوجه وجود مهربون و نازنينت شدم، شدي عزيزتر از جونم. ني ني خوشگلم روز شنبه 12 مرداد 92 بود كه فهميدم دارم  مامان يه فرشته ي پاك و كوچولو مي شم. نميدونم چطوري احساسمو برات بنويسم از خوشحالي دلم ميخواست پرواز كنم اول از خوشحالي چشام پر از اشك شدبعد از ته دل خنديدم. خلاصه كه يه حال عجيبي بود تو شوك بودم خدايا يعني من دارم مادر ميشم... شايد به جرات ميتونم بگم بعد از آشنايي با بابا حسينت اين بهترين اتفاق زندگيمون بود. خل...
1 شهريور 1393
1