دلسا جوندلسا جون، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه سن داره
دلسا جوندلسا جون، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه سن داره

گل بهاري مامان و بابا

وقتی از وجود نازنینت خبردار شدم

1393/6/1 14:47
نویسنده : مامان شيما
275 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل مامان، سلام زندگي مامان، سلام ماه من، اي كه از وجودمي ، تو وجودمي و تمام قلب و روح من شدي...

مامان جان من خيلي انشام خوب نيست ولي هرچي كه از احساس و دلم مياد و برات مينويسم، مينويسم تا بدوني از اولين لحظه اي كه متوجه وجود مهربون و نازنينت شدم، شدي عزيزتر از جونم.

ني ني خوشگلم روز شنبه 12 مرداد 92 بود كه فهميدم دارم  مامان يه فرشته ي پاك و كوچولو مي شم. نميدونم چطوري احساسمو برات بنويسم از خوشحالي دلم ميخواست پرواز كنم اول از خوشحالي چشام پر از اشك شدبعد از ته دل خنديدم. خلاصه كه يه حال عجيبي بود تو شوك بودم خدايا يعني من دارم مادر ميشم... شايد به جرات ميتونم بگم بعد از آشنايي با بابا حسينت اين بهترين اتفاق زندگيمون بود. خلاصه كلي برنامه ريختم كه بابا حسين اومد چجوري بهش بگم چون دوست نداشتم يه همچين خبر خوب و مهمي رو پشت تلفن بگم. بابا حسين كه اومد با همديگه افطار كرديم و من اصرار كردم كه بريم بيرون دور بزنيم و چون شب قبلشم بيرون بوديم و از اونجايي كه شنبه ها بابا حسين كارش زياده و خسته است، خلاصه با كمي اصرار قبول كرد. گفتم دلم ميخواد بريم زيارت از كيه امامزاده حسن نرفتيم. رفتيم زيارت هر كدوم جدا زيارت كرديمو گفتم دلم ميخواد بشينيم تو حياط روبروي صحن كمي صحبت كنيم. خلاصه از اين ور از اون ور كه آره حسين يادته اولين باي كه همديگرو ديديم و دلبسته هم شديم همين جا بود چقدر زود 5 سال گذشت. خلاصه كمي صحبت كرديم و بعد بهش گفتم  كه يه خبر خوب براش دارم و انگار كه به دلش افتاده باشه گفت نه، دروغ ميگي، من كلي خنديديم كه من كه هنوز چيزي نگفتم و بعد اين جمله كليشه اي ولي شيرينو بهش گفتم كه عزيزم داري پدر ميشي. خلاصه يه همچين جايي و يه همچين خبري... معلومه كه آدم نميتونه احساساتشو كنترل كنه چشاي جفتمون از خوشحالي پر از مرواريداي خوشگل و براق شد و همونجا كلي خدارو شكر كرديم و كلي براي اتفاق خوب زندگيمون دعا كرديم، دعا كرديم كه انشالله سالم و صالحباشه و عاقبت بخير بشه.

فرداي اونروز رفتم دكتر و واسه دو هفته ديگه كه شما شش هفته ات تموم ميشد واسم سونو گرافي نوشت، مگه اون دو هفته ميگذشت انگار همه ساعتها كندتر از هميشه حركت ميكردن و من تصميم گرفته بودم تا وقتي كه سونو ندادم و از وجودت و سلامتيت مطمئن نشدم به هيچكس نگم حتي به مامان جون و خيلي هم برام سخت بود كه يه همچين خوشي بزرگي رو پنهون كنم. بالاخره دو هفته گذشت و روز موعود فرا رسيدپنج شنبه 24 مرداد رفتم سونوگرافي و خدارو شكر همه چيز خوب بود و قلب كوچولوتم تند تند ميزد البته خانم دكتر گفت چون هنوز كوچيكه نميتونيم بذاريم پخش شه كه شما هم بشنويد. خلاصه سونو رو انجام داديم و با دلي خوشتر و لبي خندون تر شيريني خريديم و رفتيم خونه مامان جون و من سونوگرافيم رو هم گذاشتم روي پاكت شيريني گفتم خودشون متوجه ميشن. از اونجاييكه قرار بود همون شب بريم خونه دوستم زهرا خرم، مامان جون فكر ميكرد كه واسه خونه اونا شيريني خريديم  و پاكتم پوله كه واسه خونه زهرا اينا ميبريم، واسه همين اصلا سوال نكرد كه شيريني واسه چيه و ما فكر ميكرديم مامان جون چون سرگرم كاره متوجه جعبه شيريني نشده من رفتم گذاشتم اين ور اپن گفتم شايد اونجا جلوي چشش نيست. بالاخره مامان جون پرسيد كه شيريني و واسه خونه زهرا اينا خريديد؟ من و بابا حسين يه نفس عميق كشيديم و گفتيم خب خوبه بالاخره پرسيد ( البته بابا جونم روي مبل نشسته بود و من خيلي از بابا جون خجالت ميكشيدم ) من جواب دادم نه واسه شماست گفت آخه واسه چي؟ گفتم همينجوري تا بالاخره سونوگرافي رو ديد و متوجه شدو كلي خوشحال شد اومد هم من و هم بابا حسين و هم بابا جونو بوسيد و كلي ابراز خوشحالي كرد سريع رفت اسفند دود كرد خلاصه روز به ياد موندني بود.

فردا يعني جمعه ظهر عمه رويا كل خانوادمون بعلاوه دايي بزرگه رو دعوت كرده بود واسه ناهار كه همه با هم بريم پارك جنگلي. من و بابا حسين تصميم گرفتيم كمي زودتر بريم خونه مادرجون اينا تا اونا رو هم در اين شادي سهيم كنيم شيريني خريديم رفتيم ولي هر كي مشغول آماده شدن بود و همگي جمع نبودن كه بخوايم بگيم فقط عمه سميه پايين بود كه بابا حسين بهش گفت سميه اين شيريني رو بذار تو يخچال آب مي شه، گفت و رفت بالا. عمه سميه پرسيد واسه چيه؟ گفتم همينجوري.. دوباره گفت تو رو خدا بگو واسه چي؟ يه اشاره به شكمم كردم و گفتم داري عمه مي شي. خيلي خيلي خوشحال شد اومد محكم بوسم كرد و مي گفت اصلا باورم نمي شه. به عمه سميه گفتم فعلا تابلو نكن تا بريم پارك و برگرديم بعد به مادر جون اينا بگيم. جونم برات بگه رفتيم پارك و خيلي خوش گذشت مثل سيزده بدر بود واليبال، وسطي، تاب بازي و ورق و ...

خلاصه گذشت و اومديم خونه مادرجون اينا و عمه سميه شيريني رو آورد و اين خبر خوش و بهشون داد و اونا هم خيلي خوشحال شدن و به من و بابا حسين تبريك گفتن و كلي سفارش كه مواظب خودت باش و اينو بخور اونو نخور و خلاصه از اين نگراني هاي قشنگ.

آره كوچولوي قشنگم وجودت باعث شادي خيلي ها شد و من هميشه خدا رو شكر مي كنم براي داشتنت.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (3)

نظرات (1)

مامان فاطمه
10 شهریور 93 15:57
تبریک...تبریک... واسه افتتاح وبلاگ دلسا جون. انشاالله توش پر از خاطرات خوب و قشنگ باشه.
مامان شيما
پاسخ
سلام فاطمه جون مرسي عزيزم اميدوارم همين طوري باشه