دلسا جوندلسا جون، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره
دلسا جوندلسا جون، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

گل بهاري مامان و بابا

تعیین جنسیت تا آخر بارداری

1393/9/24 11:49
نویسنده : مامان شيما
311 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره روز موعود فرارسید روز پنج شنبه 9 آبان 92 من وبابا حسین و مامان جون ساعت 7:20 دقیقه به سمت سونوگرافی حرکت کردیم . من استرس عجیبی داشتم ، دستام یخ زده بود و قلبم تند تند می زد ولی بابا حسینت خیلی آروم و ریلکس می گفت عزیزم نگران چی هستی یا دختره یا پسر دیگه هر چی هست ایشالله که سالم باشه. من دوربینم و آورده بودم که اگه اجازه دادن فیلم بگیرم تا هر وقت دلم برات تنگ شد اون فیلمو نگا کنم و آروم بشم. اولین نفر یه مرده بود بعد نوبت من بود اون روز به جای دکتر خدارحمی یه دکتر دیگه بود ولی بنده خدا اجازه داد فیلم بگیرم. من همچنان هیجان زده بودم خلاصه شروع کرد و یکی یکی میگفت و دستیارش یادداشت می کرد. همین که دیدمت آروم آروم شدم دیگه هیچی برام فرق نمی کرد، تا اینکه دکتر گفت کوچولوتون یه دختره خوشگل و سالمهزیبا انگار دنیا رو بهم داده بودن دیگه می دونستم این موجود کوچولو که دارم تو وجودم هر روز بزرگ و بزرگترش می کنم یه دختره مهربون و غمخواره. آخه می دونی چیه عزیزم از قدیم و ندیم گفتن دختر غمخواره پدر و مادره البته منظورشون اینه که بیشتر به پدر و مادر می رسه و کنارشونهمحبت  خلاصه منم که آجی نداشتم حالا شما هم دخترم هستی هم آجی کوچولوم هم دوستم، اصلا همه کسم بعد از خدا و بابا حسین شمایی دخترم. خدا ایشالله واسه من و بابا حسین حفظت کنه گل زندگیم.

وقتی دکتر این خبرخوشو داد و کارش تموم  شد مامان جون به من و بابا حسین تبریک گفت و بابا حسین جونم بهم گفت دیدی ترس نداشت صاحب یه دختره سالم و ناز شدیم. از همون صبح زود شروع کردم به زنگ زدن و پیامک زدن چون همه یه جورایی منتظر بودن که بدونن بچمون پسره یا دختر. همه کلی تبریک گفتن و خوشحال شدن و بهم می گفتن خدا هر کی و دوست داره بهش پسر می ده هر کی و خیلی دوست داره بهش دختر می ده . روز خیلی خوبی بود من و بابا حسین ، مامان جونو رسوندیم خونه و بعد باب حسین منو رسوند خونه خودمون ولی خودش باید می رفت سر کار. چون چند روز هم مرخصی گرفته بود که با بریم مسافرت و حسابی 3 تایی خوش بگذرونیم. منم کلی کار داشتم باید وسایل سفرو آماده می کردم. جمعه 10 آبان ساعت 6 صبح بیدار شدیم و تا 6.5 حرکت کردیم اول رفتیم خونه پدرجون اینا آخه بابا حسین می خواست لب تاپ عمو حسن  و قرض بگیره تا تو این چند روز از وضعیت سهام با خبر باشه و خرید و فروش کنه. خلاصه با توکل به خدا و صدقه دادن و اسفند دود کردن راه افتادیم سمت شهرک دریا کنارکه سمت بابلسر بود. از اونجایی که می خواستیم صبونه رئ تو راه بخوریم حلیم خریدیم و نون بربری داغ و یه صبونه تپل خوردیم ( گوشت بشه به تنت مادر خندونک) کلی تو راه خوش گذشت آهنگای شاد می ذاشتیم من می رقصیدم بابا حسین سوت می زد  البته یه حرکتای رقصی هم میومد خلاصه خیلی خوب بود. ساعت 2 بود که رسیدیم عجب جایی ، عجب جای با صفایی، واقعا زیبا بود  یه دریای آبی، یه آسمون آبی و صاف، یه زوج خوشبخت با دختر ناز کوچولومون دیگه چی می خواستیم. تا دوشنبه ظهر دریا کنار بودیم. همه چیز خیلی قشنگ بود یه ویلای بزرگ و قشنگ کنار دریا، تو حیاطش پر از درختای نارنگی و پرتقال . بیشتر وعده های غذایی رو می بردیم تو حیاط سرسبز ویلا می خوردیم هر روز کنار دریا بودیم شبا هم یه نم بارونی می زد می رفتیم قدم می زدیم و خوراکی می خریدیم و بر می گشتیم خونه. خیلی همه چیز رویایی بود. میتونم بگم بهترین مسافرتمون بود مخصوصا اینکه دخمل نازمون همراهیمون می کرد. راستی یادم رفت بگم بابا حسین کلی اسم دختر پیرینت کرده بود که اسم واسه دخترمون انتخاب کنیم تو همین دو سه روزی که اونجا بودیم هر کدوم اسامی مورد علاقمونو نوشتیم و جالب اینجاست که هیچکدوم از اسمامون شبیه هم نبودتعجب

تصمیم گرفته بودم هر چی زودتر کارای پایان نامم رو انجام بدم واسه همین یه پروپوزال آماده کردم و رفتم دانشگاه تا استاد اعتمادی ببینه و اگه خوب بود بقیه کاراشو انجام بدم ولی چه فایده انقد این اعتمادی وسواس داره که همه موضوع ها به نظرش تکرارین با اینکه شرایطمو براش توضیح دادم فایده ای نداشت و قبول نکردغمگینیه کتاب اسم از نمایشگاه کتابی که تو دانشکده گذاشته بودن خریدم تا بازم دنبال اسم بگردم.

الهی قربونت برم دیگه همه فکر و خیال مامان شیما خرید وسایلای شماست. واسه انتخاب رنگش خیلی فکر کردم تو اینترنت کلی عکس سیسمونی دانلود کردم تا در نهایت رنگ سفید قرمز رو انتخاب کردم امیدوارم دوست داشته باشی گلمبوس 

من و بابا حسین و مامان جون همه تلاشمون رو کردیم ، مامان جون که دیگه نگو انقد ذوق و شوق داشت که هر چی می گفتم صبر کن با هم بریم خرید طاقت نمی آورد و هر چی که خوشش میومد و میخرید البته سلیقش خوبه ها. فکر کنم یه دو ماهی فقط دنبال کالسکه و کریر و روروئکت اینا بودیم بابا حسین می گفت من ماشین بخوام بخرم انقد حساسیت به خرج نمی دم ... دیگه مامان جون هر روز یا یه روز در میون میومد خونه ما و با هم می رفتیم خورد خورد خرید می کردیم. یکی دو  روز رفتیم عروسکاتو اسباب بازیاتو خریدیم. یه روز رفتیم وسایلای خرد و ریز سیسمونی مثل شیشه شیر و پستونک و حوله و وان و.... خریدیم . ماشینم که نداشتیم به سختی با دستای پر سوار اتوبوس می شدیم میومدیم خونه. ولی خیلی این روزا لذت بخشه چون دارم واسه خانم گلم خرید می کنم فقط خدا می دونه که چقد دوسسسسسسستتتتتتتتتت داررررررررممممممممم و چشم انتظار دیدنتمتنظر 

عزیز دلم خریداتو تموم کردیم و از اونجایی که مامان شیما می خواد بهترینارو برات بخره تخت و کمدتو سفارش دادم برات بسازن. تخت و کمدتم آوردن و شروع کردیم به چیدن اتاقت . دایی شاهدم خیلی زحمت کشید همه عروسکاتو از سقف آویزون کرد، تور تخت و موزیکال بالای تختتو آویزون کرد. خیلی اتاقت قشنگ شده ، دارم لحظه شماری می کنم که بیای تو اتاقت و با وسایلت بازی کنی چون همه این قشنگی ها با وجود یکی یه دونه مامان تکمیل می شه. آره قربونت برم من و بابا حسین با وسایلات بازی می کنیم. بابا حسین بیشتر تو کار روروئک و زرافته منم کمداتو باز می کنم نگاه میکنم کریر و تختت و تکون میدم به این امید که یه روز شما توش خوابیده باشی و تکون بدم و لالایی بخونم برات....

دختر یکی یدونم اتفاق ناراحت کننده ای که افتاده اینه که عمو حسن چند ماهی هست که مریض شده و همه نگرانش هستیم احتمالاً در جریان هستی چون همش من وبابا بهت می گیم که واسه عمو حسن اعا کن چون شما پاک و بی گناهی خدا انشاءاالله دعا هاتو میشنوه ...کلی برنامه داشتم که جشن سیسمونی بگیرم حتی لیست مهمونا را نوشته بودم لباس دوخته بودم ولی چون عمو حسن مریض بود اصلاً دلم راضی نشد جشن بگیرم گفتم انشاءالله عمو حسن خوب بشه هزارتا جشن واسه دختر قشنگم می گیرم . عزیز دلم حتماً تو هم جای خالی بابا حسین رو گنارمون احساس می کنی چون بابا حسین همش این بیمارستان و اون دکتر دنبال کارهای عموحسنه ، خیلی غصه می خوره ، هر چقدر می خواد من متوجه نشم ولی از چشاش می فهمم چقدر ناراحته اخه بابا حسین خیلی مهربون و دل نازکه ....

عزیز دلم الان مامان شیما ماه نهم بارداریشو پشت سر میزاره و چند روزی هست که بابا حسین و پدر جون با پسر عمه بابا (عطاالله) عمو حسن رو بردن برای معالجه به شیراز . مامان جون و بابا جون و دائیها خیلی هوای منو دارن ولی خیلی دلم واسه بابا حسین تنگ شده، می دونم دل تو هم تنگ شده آخه تو این چند روز خیلی کمتر تکون می خوری دلت واسه صدای بابایی تنگ شده آخه هر شب که از سر کار میومد کلی با دخترش حرف می زد می گفت سلام بابایی ، خوبی دخترم، من بابا حسینما...

بالاخره بعد از چهار روز بابا حسین برگشت ، خیلی خوشحالم آخه اصلا طاقت دوریشو ندارم. عمو حسن و پدر جون شیراز موندنچون عمو حسن باید تحت درمان باشه. چند روزم عمو کیومرث رفت پیش عمو حسن موند ولی زود باید بر می گشت چون آخر ساله و کارا زیاده خیلی مرخصی نمی دن. واسه پنج شنبه از آتلیه وقت گرفته بودم که با بابا حسین زود از سر کار برگرده بریم عکسای بارداری بندازیم.

من همه چیز و آماده کرده بودم ولی وقتی فهمیدم عمو حسن حالش یه کم بد شده و تنهاست از بابا حسین خواستم که بره شیراز و کنار عمو حسن باشه. هر چند خودمم تو این موقعیت خیلی بهش احتیاج دارم ولی احساس کردم عمو حسن بیشتر به حمایت داداشش احتیاج داره. خودمم سرمای شدیدی خورده بودم از صبح پنج شنبه حالم خیلی بد بود یه آژانس گرفتم اومدم خونه مامان جون و با هم رفتیم دکتر و کلی سرم و آمپول و دارو تا یه کم حالم بهتر شد. راستی خوشگلم بابا حسین دفعه اول از شیراز برات چند تا کتاب داستان خرید و دفعه دوم هم که رفت شیراز برات از فرودگاه یه عروسک ناز خرید خیلی با مزست حتما خوشت میاد. البته واسه منم یه شال خوشگل خرید. این دفعه خداروشکر عمو حسنم حالش بهتر شد و 3 تایی برگشتن کرج. عزیز دلم نزدیکه عیده و همه مردم در تکاپو هستن ، همه در حال خرید و خونه تکونی و بدو بدو ولی ما راحت در حال استراحت هستیم چون شما قراره 10 فروردین به دنیا بیای و دنیای مارو خیلی قشنگ تر کنی. عزیز دلم امروز 29 اسفنده و روز تحویل سال. امروز با بابا حسین رفتیم آتلیه و عکسای بارداری انداختیم از اونجا هم رفتیم خونه بابا جون اینا و تحویل سال و اونجا بودیم. (عشق یکی یه دونم عیدت مبارکبوسبوسبوس ) شب ساعت 10 اینا بود که رفتیم خونه پدرجون اینا ولی خونه نبودن رفته بودن خونه دایی بزرگه عید دیدنی. خلاصه اومدن خونه و ما به همه عید رو تبریک گفتیم. جون دلم عمو حسن اولین کسی بود که همون شب کادوی بدنیا اومدن شما رو قبل از تولد داد 200 هزار تومن همش 5000 تومنی نوی نو که حتی شماره سریالاشم مرتب و پشت سر هم بود. واقعا دستش درد نکنه انشالله خدا بهش سلامتی بده. فردا صبحش عمو حسن اومد خونه ما تا چند روز قبل از بدنیا اومدن شما رو خونه ما باشه چون به خاطر شرایط من خونمون مهمون نمیومد و از طرفی خونه پدرجون اینا مهمون زیاد می رفت و عمو حسن تو اون شرایطی که داشت حوصله مهمون و نداشت.. اتفاقا من و بابا حسین خیلی خوشحال شدیم بعد از 2 روز عمه سمیه هم اومد تا کمک من هم باشه. از پنجم فروردین بابا حسین و عمه سمیه باید می رفتن سر کار. منم چون روزای آخر بارداریم بود از چهارم شب رفتم خونه مامان جون اینا. عزیز دلم الان که دارم اینارو مینویسم 6 فروردینه و همش 4 شب دیگه بخوابم بیدار شم انشالله دختر نازمو می بینمو بغلش می کنم. بالاخره تو این روزای آخر واسه اسمت تصمیم گرفتیم بین آوا و دلسا مونده بودیم که در نهایت دلسا جیگر و انتخاب کردیم. امیدوارم از اسمت خوشت بیاد باور کن همه تلاشمونو کردیم که بهترین اسمو برات انتخاب کنیم  چون لایق بهترینایی عزیزم. مامان شیما ساک بیمارستان و بستم و روز شماری می کنم آخ آخ آخ اگه بدونی این چند روز چقد دیر می گذرهمتنظر

دلسا جونم، مهربونم، دختر یکی یه دونم خیلی خیلی خیلی دوستت دارم اگه وقتی بدنیا اومدی محکم بغلت کردم ناراحت نشیا چون خیلی دوستت دارمبغل امیدوارم که صحیح و سالم بیای و شادیمونو تکمیل کنی نازنینم.

 امروز 9 فروردینه و فقط یه روز دیگه مونده از هیجان دارم دیوونه می شمهمش می رم ساکتو نگاه می کنم که یه موقع چیزی جا نذاشته باشم. همه یه جورایی هم خیلی خوشحالیم هم استرس داریم. شب آخره و من اصلا خوابم نمی بره ولی بابا حسین با آرامشی که داره منو یکم آروم می کنه. به همه دوستام پیامک دادم که فردا نی نی خوشگلم بدنیا میاد بعضی از اونا که بیدار بودن ابراز خوشحالی می کردن و تبریک می گفتن.

پسندها (1)

نظرات (0)