دلسا جوندلسا جون، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره
دلسا جوندلسا جون، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

گل بهاري مامان و بابا

ماه دوم بارداري تا ماه پنجم بارداري( قبل از تعيين جنسيت)

1393/6/1 22:54
نویسنده : مامان شيما
253 بازدید
اشتراک گذاری

عزيز دلم الان حدود دو ماه و نيمته و من هر روز و هر روز بيشتر بهت وابسته ميشم و لحظه شماري مي كنم تا زودتر بدونم كه يه دخمل خوشگلي يا يه پسر كاكل به سر. هرچند فرقي نمي كنه و هر چي كه باشي براي هر دوتامون بهترين و زيباترين نعمت خدايي، ولي خب هيجان انگيزه كه بدوني كسي كه تو وجودت داره رشد مي كنه دختره يا پسر، چون مامان خيلي باهات صحبت مي كنم و نازت مي كنم و چون نمي دونم جنسيتت چيه يه بار مي گم دختر قشنگم يه بار مي گم پسر قشنگم ...

آره عزيز دلم جونم برات بگه كه پدرجون يه نذري داشت كه بازنشست شد تو روستاي خودشون (چلانه) يه گوسفند قربوني كنه و به اهل محل آبگوشت بده . من خيلي دوست داشتم همراهشون باشم ولي از طرفي چون هنوز 3 ماهت تموم نشده بود خيلي مي ترسيدم ، چون سه ماه اول بارداري بايد خيلي مراقب بود و دور از جونت خطر سقط و هزار تا خطر ديگه تهديدم مي كرد. از طرفي به بابا حسين مي گفتم كه شما همراهشون برو من مي مونم اصلا قبول نمي كرد و نمي خواست ما رو تنها بذاره، از طرفي تو اون چند روز مامان جونم به همراه خاله منيژه و شوهرخاله عليرضا، خاله فرحناز و شوهرخاله احمد و خاله نسرين داشت مي رفت كربلا. بالاخره به اصرار بابا حسين تصميم گرفتم كه همراهشون برم روستا. سه شنبه 19 شهريور بود كه به همراه پدر جون مادرجون، عمه سميه، عمه نرگس اينا و عمو كيومرث اينا رفتيم. رفتني مشكلي نبود اما برگشتني خيلي اذيت شدم چون ماشين خراب شد و ما 9 ساعت تو راه بوديم و واقعا از اينكه چرا يههمچين ريسكي كردمو رفتم پشيمون شدم چون نزديك بود يكي يه دونه نازنينمو از دست بدم. به حدي كمر درد شديد گرفته بودم كه انگار يكي داره كمرمو مي بره ولي خداي مهربون تو رو دوباره به ما بخشيد. دو روز تمام فقط استراحت كردم و از جام تكون نخوردم بعد رفتم خونه مامان جون اينا كه آش پشت پاشو درست كنم . خدا خير بده عمه سكينه و خاله مهناز  و چون ميدونستن باردارم اومدن كه باهم آش بذاريم ولي وقتي شرايط منو ديدن نذاشتن كه حتي كوچكترين كمكي كنم و همه كارارو خودشون انجام دادن. اون چند روزي كه مامان جون كربلا بود من خونشون موندم كه به بابا و بچه ها و خونه زندگي برسم ولی بنده خدا عمه سکینه میومد و کارای خونه رو میکرد و غذا درست میکرد تا من استراحت کنم. چند روزی استراحت کردم تا حالم بهتر شد. مامامن جون اینا شنبه 30 شهریور رسیدن کرج و چون چند نفری رفته بودن چند شب پشت سر هم مهمونی و ولیمه بود. یکشنبه شب هم ولیمه مامان جون بود ( برنج و قیمه و سبزی خوردن و دوغ و...)

سه شنبه 2 مهر 92 بود که رفتم سونوی غربالگری (سونوی NT) وقتی من و بابا حسین دیدیمت داشتیم از خوشحالی پرواز می کردیم وقتی صدای قلب کوچولوتو شنیدیم چشمای جفتمون پر از اشک شد ، روز خیلی خوبی بود و من عکس نازتو واسه همیشه نگه میدارم و تو آلبومت می چسبونم. دکتر خدارحمی که معروفترین سونوگرافی تو کرجه گفت که همه چیز کوچولوتون نرماله  و هیچ مشکلی نیست و ما رو خوشحالتر کرد. دلمون نمیومد از اونجا بیایم بیرون، کلی نشستیم رو صندلی بیرون مطب و داشتیم به عکست نگاه میکردیم و خدا رو شکر میکردیم . راضی بعدش بابا حسین ما رو برد بستنی نعمت خوردیم خلاصه روز فوقق العاده ای بود...

دکتر واسه تعیین جنسیت تاریخ 10 آبان و مشخص کرده بود و من وبابا حسین بی صبرانه منتظر اون روز بودیم البته خانم دکتر عاشق هواسش نبود که 10 آبان جمعه میشهغمگین بابا حسین وقتی بی قراری های منو دید که نمی تونستم تا شنبه صبر کنم تاریخشو عوض کرد و تبدیلش کرد به 9 آبان. ما از قبل برنامه ریزی کرده بودیم که بعد از تعیین جنسیت نی نی گلمون یه جشن 2 نفری بگیریم و یه خوش گذرونیه توپ داشته باشیم. من روزها رو سپری می کردم و روزشماری که چند روز دیگه نهم می شه و بالاخره متوجه میشم که کوچولوی مهربونم دخمله یا پسر؟ شاید باورت نشه اما انقد به این موضوع فکر می کردم که چند بار خوابتو دیدم و وقتی از خواب بیدار میشدم محکم بغلت می کردم که عزیز دلم من دیدمت. آروم و قرار نداشتم واسه اینکه کمتر گذر زمانو حس کنم می رفتم خونه دوستام، خونه خاله ها، خونه عمه سکینه، خونه مامان جون و خونه مادر جون و... یا تو نی نی سایت می رفتم و با مامانای دیگه که شرایط منو داشتن صحبت می کردم. وقتی که تو خونه بودم برات کتابای مختلف میخوندم مثل دیوان حافظ، فروغ فرخزاد، کتابای داستان و شعرهای کودکانه، کتاب ریحانه بهشتی و یک کتاب کامل درباره مادر و کودک می خوندم و چیزی که از همه بیشتر آرومم می کرد خوندن قرآن بود که بلند میخوندم تا شما هم کلام خدا رو بشنوی.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)