دلسا جوندلسا جون، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه سن داره
دلسا جوندلسا جون، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه سن داره

گل بهاري مامان و بابا

4 ماه اول زندگی دلسا جون

1393/10/16 17:28
نویسنده : مامان شيما
312 بازدید
اشتراک گذاری

مامانی کم کم داشت سخت می شد چون شما شب تا صبح اصلا نمی ذاشتی بخوابم و یکسره شیر میخوردی و از اونجایی که من هم عمل سزارین انجام داده بودم احتیاج به استراحت داشتم و از همه بدتر اینکه شما رفلاکس شدید معده داشتی و هر دفعه که شیر می خوردی 5، 6 بار بالا می آوردی اونم پرشی خیلی ناراحت بودیم چون خودتم خیلی اذیت می شدی. بابا حسین تا پانزدهم خونه بود ولی از شنبه باید می رفت سر کار و کلا بار مسئولیت خونه می افتاد رو دوش مامان جون بنده خدا... البته مامان جون انقد ذوق داشت که هیچ کاری براش سخت نبود.

مامانی اولین سیزده بدرت بدررررررررربغل من و بابا حسین و بابا جون و مامان جون و دایی شاهد ودایی شاهین و نیما به همراه یه دختر ناز تو بالکن سیزده بدر کردیم و جوجه زدیم واسه ناهار . ماشالات باشه جوجه سه روزه من  مگه میذاری من دو دقیقه یه جا بشینم یکسره انگشت می خوری یا لباتو مثل ماهی میکنی و دنبال شیر می گردی منم مجبور میشم برم یه جا بهت شیر بدم. بابا جون دعوا می کرد که چرا انقد به بچه شیر میدی تازه خورده، دیگه از شکم شما خبر نداشت که سیر نمی شدی. فک کنم دو روزت بود که عمه نرگس اینا اومدن خونمون. البته مادر جون اینا هم میومدن سر می زدن عمو کیومرث اینا هم فک کنم  6 روزت بود اومدن. خاله خدیجه، خاله فرحناز، خاله شهناز، خاله مهناز و سعیده اینا طاقت نیاوردن تا جشن و اومدن دیدنت. ماشالله یه بلایی هستی که نگو هر مهمونی که میومد 2 ساعت هم می نشست بیدار نمیشدی هر چقدر بغلت می کردن قلقلکت می دادن ولی بیدار نمیشدی ولی تا می رفتن بیدار می شدی و شروع می کردی به شیر خوردن. پنج روزت بود میخواستیم ببریمت بیمارستان بهمن واسه تست غربالگری که همون موقع دیدیم نافت افتاد و خیلی خیالمون راحت شد. تو بیمارستان اولین بار بود که اسمتو صدا کردن دلسا جهانشیر واقعا لذت بردیم. تست انجام شد و خداروشکر هیچ مشکلی نبود. راستی عزیزم  ناگفته نماند که تا17 روزگی بهت شیر خشک هم میدادم چون واقعا جوابگو نبودم بخدا بعضی شبها از شدت بی خوابی گریه می کردم میگفتم توروخدا بهش شیر خشک بدید من یک کم بخوابم. آخه مامانی چون رفلاکس داشتی حتما باید نشسته شیرت می دادم یعنی کمر درد شدید گرفته بودم فک کن شب تا صبح بشینی یه جا شیر بدی آدم خشک می شه بنده خدا مامان جون مثلا اون اتاق خوابیده بود زنگ می زدم به گوشیش بدو بدو میومد می گفتم بهت شیر خشک بده تا من بخوابم.عزیز دلم ما جشن نامگذاریتو به جای 10 روزگی 19 روزگی و 20 روزگی گرفتیمچون حال خودمم خوب نبود و درد داشتم. 19 روزگی خونه مامان جون اینا فامیلای مامان شیما و 20 روزگی خونه خودمون فامیلای بابا حسین و دعوت کردیم و در کل 120 تایی مهمون داشتیم.

غذا هم بابا حسین کوبیده سفارش داده بود از رستوران مادر که تو محله خودمونه و خیلی غذاهاش خوبه، سفارش داد.وای مامانی دو تا لباس یکسره داشتی یکی سفید بود مثل لباس عروس خیلی خوشگل بود و اون یکی رو هم بابا حسین برات خریده بود مثل عروسک ها شده بودی. خلاصه همه می زدن و می رقصیدن و شاد بودن حالا ایشالله بعدا فیلماشو میبینی. 17 روزگی بردیمت پیش خانم دکتر زنوزی واسه رفلاکست یه سری دارو داد ولی فایده ای نداشت، یبار دیگه بردیمت تهران پیش یه دکتری که دوست بابا حسین معرفی کرده بود ولی با هم بی فایده بود و همچنان بالا می آوردی و من خیلی غصه می خوردم  غمگینغمگین 

عزیز دلم 39 روزت بود رفتیم تولد یکسالگی آجی ثنا . آخی عزیزم لباس عروس پوشیده بود می رقصید شما کوچولوی کوچولو بودی عمه رویا واسه بچه ها کلاه تولد خریده بود واسه شما هم خریده بوداتفاقا سرتم گذاشتم خیلی هم بهت میومد. دلسا جونم حدودا 2 ماه اول بعضی شبها دل درد شدید می گرفتی ویک ساعت تموم فقط گریه می کردی منم دلتو میگرفتم روی دستم و رات می بردم تا آروم بشی و خوابت ببره. فرداش که جمعه هم بود 40 روزت تموم میشد و باید چهلتو می شستیم. مامان جون اومد خونمون اول من رفتم و چهلمو شستم و غسل چله دادم و بعد مامان جون شما رو آورد غسل داد و کلی دعا کردیم که ایشالله همیشه صحیح و سالم باشی و عاقبت بخیر بشی و در آینده فرد موفقی بشی و ... و خیلی دعا کردیم که رفلاکست خوب بشه.

عزیزم 43 روزت بود که که رفتیم عروسی دختر عمه من (ندا) و این اولین عروسی بود که دخملکم می رفت و رفتی بغل عروس و چند تا عکس ازت انداختیم و خیلی از فامیلای بابا اولین بار بود که می دیدنت. ما چون ماشین نداشتیم بابا حسین ماشین عمه نرگس اینا رو گرفته بود. برگشتنی سر دور برگردون پل فردیس یه دفعه شیشه عقب ماشین خورد شدبدون اینکه چیزی بهش برخورد کنه( چشم دیگه گلم، چشم خوردیم) باز به خیر گذشت. دلسا جون عمو حسن همچنان مریضه و درد می کشه بنده خدا همش این بیمارستان اون بیمارستانه. یه چند روز که حالش بهتر شد با عمه نرگس اینا رفتن بیجار تا یه حال و هوایی عوض کنه. چون شما رو باید می بردم واکسن 2 ماهگی ما دیگه نرفتیم. یه چند روز سخت رو پشت سر گذاشتیم خیلی سخت... واکسنت خیلی اذیتت کرد. چند روز بعد که تقریب بهتر شدی بردیمت پیش دکتر زنوزی واسه رفلاکست همونجا تو مطب تا معایناتشو انجام بده 4 بار بالا آوردی وقتی خانم دکتر دید که با رعایت رژیم های منو داروهایی که به شما میدم وضعیت اینجوریه گفت دیگه کاری از من بر نمیاد شما باید ببریدش پیش دکتر ایمان زاده فوق تخصص گوارش. ما هم زنگ زدیم واسه هفته بعد وقت گرفتیم رفتیم دیدیم مطبش خیلی شلوغه و خیلی ها رو می برن واسه آندوسکوپی، من خدا خدا می کردم شما رو نبرن آخه خیلی کوچولو بودی. خدا رو شکر نبردن. بعد از 4 - 5 ساعت که از وقتی که بهمون داده بودن گذشت نوبتمون شد و رفتیم داخل گفتم تا حالا چه داروهایی بهت دادم کلا داروهاتو عوض کرد و یه رژیم خیلی خیلی سخت به من داد. عزیز دلم خدا می دونه که فقط به خاطر سلامتی خانوم گلمه که یه همچین رژیم سختی و رعایت می کنم. امیدوارم زود زود خوب بشی. داروهاتو مرتب می دم ولی فعلا که 15 روز گذشته زیاد تغییری نکردی. عزیز دل مامان دیگه تقریبا از دو ماهگی من و بابا حسین می بردیمت حموم. انقد حموم و دوست داری اصلا گریه نمی کنی وقتی هم که حمومت تموم می شه تو وان نگهت می داریم خیلی خوشت میاد و میخندی. عزیز دلم در حال حاضر تو عروسکات مورچه خوارتو خیلی دوست داریو میگیری دستت و باهاش بازی می کنی یه جغجغه هم داری شبیه وزنست اونو هم خیلی راحت میگیری دستتو باهاش بازی می کنی. دختر خاله من نرگس خیلی خیلی دوستت داره و بخاطر شما اومد 3 روز پیشم موند  و همش بغلت میکنه و میذاره رو شونه هاش بعد با همدیگه رفتیم خونه خاله سعیده البته برای اولین بار. خاله سعیده هم باردارهقراره یه پسر کوچولو به دنیا بیاره که 5 ماه با شما فرقشه. خیلی خوشحال شد که رفتیم و نذاشت برگردیم و شام اونجا موندیم خاله مهناز اینا هم اومدن و نرگس و بردن.یعنی عاشق اون خنده هاتم دیگه انقد ناز می خندی دهنتو باز می ذاری و کل لثه هاتو میریزی بیرون. مامانی از وقتی وارد سه ماهگی شدی دیگه ماشالله خانوم شدی شبا می خوابی و با همدیگه تا 11 - 12 ظهر می خوابیم و داریم عوض اون شب بیداریا رو در میاریم. خدارو شکر رفلاکست بهتر شده بالا میاریا ولی یه ذره کم شده دیگه پرشی هم نیست. راستش مامانی خیلی بد خواب تشریف داری حتما باید دور تا دورت و متکا بذارم یه کارایی می کنی که نگو . یه تشک قرمز توری دار داری و از اونجا که واریان پشه داره باید حتما تو اون بخوابی . یه فیلمی داریم با اون. یه بار نصفه شب دیدم دلسا نیست نگو چرخیده رفته پایین تشک و تشکو کشیده رو سرش. یه بار دیدم افقی شده و تو فنر تشک گیر کرده ، خلاصه انقد باهاش کشتی گرفتی که همه رو پاره کردی و یکی دو شب بدون اون خوابیدی دیدم پشه ها داغونت کردن. دوباره مامان جون رفت یه پشه بند تکی بدون تشک خرید با اونم کلا درگیری. حالا فیلم گرفتم بعدا می بینی. از 8 تیر ماه رمضون شروع می شه و اولین ماه رمضون دختر خوشگلمه. من که نمی تونم روزه بگیرم بنده خدا بابا حسینم بیشتر بدون سحری روزه می گیره. تو ماه رمضون یه بار خونه خاله خدیجه رفتیم، خونه خاله شهناز ، خونه دایی فرهاد، خونه مادر جون، خونه مامان جونو ....

بنده خدا عمو حسن از وقتی از مسافرت برگشت خون تو پاهاش لخته می شهو خیلی خطرناکه و الان تو بیمارستان البرز کرج بستری شده و دکتر گفته تا 10 روز نباید از تخت پایین بیاد . بابا حسین هر شب یا یه شب در میون می ره دیدنش بعضی شبا ما هم همراهش میریم ولی از اونجایی که نمیذارن شما رو داخل ببریم نوبتی میریم و وقتی عکس و فیلمهاتو نشون عمو حسن میدم خیلی خوشحال می شه. روزی 5-6 بار ازش خون میگیرن خیلی عذاب می کشه بنده خدا... خدا ایشالله همه مریضا رو شفا بده عمو حسن دلسا رو هم شفا بده (الهی آمین)

بنده خدا بابا حسین امسال ماه رمضون نه سحری درست حسابی خورد نه افطار. بیشتر روزها هم میرفت پیش عمو حسن افطار میکرد. عمو حسن 10 روزی اونجا موند و اومد خونه چون خونه مادر جون اینا پله داشت مجبور بود پله بالا پایین بره دوباره خون تو پاهاش لخته  شد و بابا حسین بردش بیمارستان امام خمینی تهران. بنده خدا از فروردین تا حالا می خواد شیمی درمانی کنه ولی انگار قسمت نمی شه. چند روز بیمارستان بود و دوباره تا می آوردنش خونه درد داشت کبدش درد می کرد و باد کرده بود. بالاخره بعد از 4- 5 ماه رفت اولین جلسه شیمی درمانی رو انجام داد. این دفعه رفت خونه عمه رویا اینا و 10 روزی اونجا موند تا حالش بهتر شد. دختر نازم ببخشید که ما هیچ جایی نبردیمت بخدا انقد که ناراحت عمو حسن هستیم دل و دماغ جایی رفتنو نداریم. فقط 9 مرداد که تولد دایی شاهین بود رفتیم پارک خانواده با مامان جون اینا. خوش گذشت  از اونجا مامان جون برات یه کتاب شعر بزرگ و خوشگل خرید. عزیز دلم حدود 4 ماه و نیمت بود که با مامان جون رفتیم خونه خاله سعیده که واسه آخرین بار قبل از به دنیا اومدن نی نی گلش ببینیمش. همون شب هم قرار بود خاله منیژه اینا با دخترخاله راحله و ساورینا جون بیان خونمون واسه همین زود برگشتیم. مامان جون دیگه انقد باهات بازی کرد منم فیلم می گرفتم . دیگه ماشالله قشنگ قل می خوری روی سینه الهی قربون اون سینت بشم. خاله منیژه اینا اومدن شما دیگه انقد براشون خندیدی که نگو. همش می گفتن ما تا حالا بچه به این خوشرویی و خوش خنده ای ندیده بودیم. چند روز بعد رفتیم دانشگاه مامان (دانشگاه البرز قزوین)  و از اونجا رفتیم خونه عمه نرگس و 2 روز موندیم خیلی خوش گذشت اونجا اولین غذای کمکی تو بهت دادیم بابا حسین اصرار داشت که خودش اولین بار بهت غذا بده. برات فرنی با شیر مادر درست کرده بودم یه مدت کوتاهی بهت فرنی میدادم تا اینکه با دکتر گوارشت مشورت کردم گفت تا 6 ماهش تموم نشده شروع نکنم.دخترم، مامانی یه دفعه کمر درد شدید گرفتم در حدی که دکتر بهم گفت به هیچ عنوان نباید بار سنگین بلند کنم و تا 10 روز حتی شما رو بغل نکنم و از پله بالا پایین نرم. کلی داروی تقویتی بهم داد و گفت چون خیلی از مواد غذایی بخصوص لبنیات رو از سبد غذاییم حذف کردم به این زودی کمر درد گرفتم. خیلی سخت بود اینکه نمیتونستم بغلت کنم. بنده خدا مامان جون تو این 10 روز اومد اینجا و کارارو می کرد. برسام جونی 6/4 بدنیا اومد ماشالله خیلی تپلی و نازه وقتی 7 یا 8 روزش بود با مامان جون رفتیم دیدیمش و بابا حسین هم اومد و از اونجا بردیمت درمونگاه واریان گوشاتو سوراخ کردیم. مبارکت باشه عشقمممممممبوسبوسخوشمزه

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)