دلسا جوندلسا جون، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه سن داره
دلسا جوندلسا جون، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه سن داره

گل بهاري مامان و بابا

دلسا جونم بدنیا اومد

1393/9/30 0:58
نویسنده : مامان شيما
478 بازدید
اشتراک گذاری

ساعت 3.5 بیدار شدیم من و بابا حسین و مامان جون و دایی شاهد، صدقه کنار گذاشتیم ، مامان جون اسفند دود کرد و همه ما رو از زیر قرآن رد کرد (من همه اینا رو فیلمبرداری کردم بعداً می بینی) بابا جونو دایی شاهینم ما رو بدرقه کردن و راه افتادیم و از اونجایی که ماشین نداشتیم  با پیکان دایی شاهد رفتیم از اونجایی که سرکار خانم نچرخیده بودی و سرت بالا بود باید سزارین می شدم و یه کم زایمان سخت تری نسبت به بقیه داشتم  و کمی خطری بود و همین بیشتر نگرانمون می کرد. (چون سرت بالا بود این ماههای آخر همش باید دراز می کشیدم وگرنه محکم کله می زدی) قربونت برم که از همون اول رو پای خودت بودیخنده  5.10 دقیقه رسیدیم بیمارستان بهمن

و تا کارای پذیرش و انجام بدیم ساعت 6 شد. ساعت 6 من دیگه رفتم اتاق زایمان و از بقیه جدا شدم راستش حس عجیبی بود انگار دیگه استرس نداشتم ولی بنده خدا بابا حسین و مامان جون و دایی شاهد خیلی خیلی نگران بودنچون من 6 رفتم داخل 10.37ً زایمان کردم. من خواسته بودم بی حسم کنن تا وقتی بدنیا اومدی همونجا ببینمت و کلی ببوسمت بوس  دونه دونه خانمها رو می بردن واسه زایمان منو نمی بردندیگه ساعت 10.15 بود که نوبت من شد راستشو بخوای یکم ترسیده بودم و رنگ و روم پریده بود از زیر قرآن ردم کردن و بردن اتاق عمل (اصلا قیافه اتاق عمل وحشتناکهترسو) دکتر بیهوشی و بی حسی که آقا هم بود اومد تا آمپول بی حسی رو به کمرم بزنه از ترس داشتم سکته می کردم قشنگ دست و پاهام می لرزید آمپولو زد و کم کم پاهام سنگین شد و خانم دکتر مهشید بحرینی و دستیاراش شروع کردن . یه خانم با مزه ای هم بالای سرم ایستاده بود و همه مراحلو برام توضیح می داد و مدام نبضم و می گرفت، فشارمو می گرفت و آرومم می کرد. قشنگ صدای آبو می شنیدم حس می کردم یه چیزی داره از وجودم کنده می شه و چند دقیقه بعد صدای گریه نازنین دخترمو شنیدم این بهترین و زیباترین صدایی بود که به گوشم خورده بود . لحظه شماری می کردم که بیارنت و نشونم بدن. نمی تونم اون لحظه رو توصیف کنم بخدا مثل فرشته ها بودی فک کنم اون یه دقیقه ای که کنار صورتم نگهت داشتن یه 100 تایی بوست کردم. صورت کوچولو، لبای قرمز قلوه ای، جالبه چشاتم باز بود فک کنم خیلی منتظر بودی بیای بیرون. دیگه شما رو بردن بیرون تا به بابا حسین اینا نشون بدن. بنده خداها دیگه طاقت نداشتن وقتی شما رو دیدن دلشون آروم شد و کلی شاد شدن. مامان جون به همراه خانم پرستار شما رو بردن که آزمایش و سونوگرافی از لگنت انجام بدن از اونجایی که شما با پا بدنیا اومده بودی باید چک می کردن که در رفتگی لگن نداشته باشی. منم بردن قسمت ریکاوری تا یه کم حالم بهتر شه بعد ییرن تو بخش. بابا حسین بنده خدا همچنان منتظر بود و نگران مامان شیما. فک کنم یک ساعت و نیم بعد از شما ، منو بردن بابا حسین وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و ÷یشونیمو بوسید و من اون لحظه نتونستم خودمو کنترل کنم و اشک از چشام سرازیر شد البته از روی خوشحالی که هم نی نی گلمون سالمه هم خودم. خدا رو شکر واقعا خدارو شکر.....

بله دختر کوچولوی نازنینم 2790 وزنش بود و 49 سانت هم قدش. بالاخره درتاییمونو آوردن تو بخش هم مامان جون هم بابا حسین و هم دایی شاهد واقعا از خوشحالی تو پوست خودشون نمیگنجیدن. بابا حسین و دایی شاهد رفتن و یه سبد گل طبیعی خوشگل خریدن و بابا حسین به همراه دو تا سکه تمام بهار تقدیم من کرد و من هم ازش خواستم هر دو تا سکه رو تقدیم شما کنه. بلهههههه یعنی انقد شیفتت شده بودمابوس وای مامانی فک کن واسه اولین بار میخوای شیر بخوری قربون خدا برم که یه چیزایی رو خودش تو ذات آدما گذاشته و ناخوداگاه بلدن یعنی یه بچه یک ساعته هم واسه شکمش تلاش می کنه!!!!! خلاصه به دایی شاهد گفتیم بیرون باشه و مامان جون و بابا حسین دلسا خوشگلمو آوردن تا شیر بخوره انقد قشنگ شروع کردی به شیر خوردن که من واقعا داشت شاخام در میومدلحظات خیلی زیبایی بود ( تنها زمانی میتونی اینارو درک کنی که خودت مادر شده باشی...)

ساعت ملاقات شد و یکی یکی اومدن دختر خوشگلمونو ببینن. دایی شاهین و پسرعمه من نیما( شاهین که هیچی دیوونه بچست) عمه سمیه اون روز سر کار بود زودتر از سر کار اومد  اولین برادرزادشو دید و کلی ذوق زده بود بعد مادرجون، پدرجون، عمو حسن ، عمه رویا ،ثنا کوچولو که یکسال از شما بزرگتر بود و بابای ثنا کوچولو اومدن بیمارستان و دیدنت و همزمان بابا جون و دایی شهاب هم اومدن . خلاصه همه شاد شاد بودن و خدا رو شکر می کردن که هر دومون سالم هستیم.دیگه همه رفتن و بابا حسین هم که تا 8 شب مونده بود فرستادم بره و صبح بیاد . فقط مامان جون پیشم موند . راستش عزیزم خیلی درد داشتم ولی وقتی نگات میکردم همه دردامو یادم می رفت. خیلی خیلی دوست داشتنی بودی ، خیلی شیرین بودی، یعنی عاشقتم...

خلاصه اون شب گذشت و من اصلا خوابم نبرد نه از دردا از هیجان ، از عشق زیاد فقط دوست داشتم نگات کنم یه اِ میگفتی مامانو صدا می کردم. تخت کناریم دومین بچش بود اولی اسمش مهتاب بود دومی آفتاب. انقد بی خیال بود اصلا نگاه بچشم نمی کرد فقط به بابای بچه فحش میداد. بالاخره صبح شد و منتظر شدیم تا دکتر شما و دکتر من بیاد و معاینه کنه که اومد و اجازه داد مرخص بشیم. بابا حسین و دایی شاهدم که از صبح زود اومده بودن رفتن تا کارای ترخیص و انجام بدن. ساعت 2.15 راه افتادیم سمت خونمون. دلسا مامان نمی دونی چه بارون شدید همراه با تگرگ شدیدی میومد. اومدیم خونه و خونه با حضور قشنگت گرمتر شد( خوش اومدی عشق مامان و بابا) به همه گفته بودیم که میخوایم جشن بگیریم واسه همین خیالمون راحت بود که فعلا مهمون اینا نمیاد. 

 

 

پسندها (1)

نظرات (0)